بدون اسم
اینو یکی اتوی نظرات گذاشته بود خوشم اومد گفتم بزارمش ولی نه اسم شعرو گذاشته بود نه اسم خودشو فقط نوشته بود آشنا
غافل از اینکه
هم بازیِ کودکیم زیر دیوار مانده
دلم را ریسه می کشم دلم را ...
آشنا
اینو یکی اتوی نظرات گذاشته بود خوشم اومد گفتم بزارمش ولی نه اسم شعرو گذاشته بود نه اسم خودشو فقط نوشته بود آشنا
غافل از اینکه
هم بازیِ کودکیم زیر دیوار مانده
دلم را ریسه می کشم دلم را ...
آشنا
دیگر سر در نمی آورم از حد و مشتق
نوشته های جزوه ام
همه تصاویر توست
به موهایت می نگرم
«موهایت
صلیب من است
موهایت
که میریزد,توی صورتت»
دیشب حا ل و هوایم عجیب بود
باخود حرف میزدم
بلند...بلند
آنقدر که مادرم از پشت در فهمید
شک عمیقی داشت
از قبل ترها اینگونه بود
تمام نمیشد
پدررا هم گاهی
به شک می انداخت
حق داشتند
این روزها
کمتر بیرون می آمدم
ازاتاقم
در باغ
نبودم اصلا
حال خوبی نداشتم
دیشب باتمام وجود
هجی میکردم نامت را
مکرّر
دیشب به یاد پیراهن شیری ات
همان که یکشنبه ها می پوشی
روسری خواهرم را لمس میکردم
دیشب دنبال دستمالی میگشتم
برای عینکم
چشمانم وسعت تصاویرت را بس نبود
دیشب خوابم نمی برد
به فاصله ها فکر میکردم
آخر بین من و تو فاصله nسال نوری ست
آری..
تو در بی نهایت بودی
ومن در صفر مبهم
به شهری یکی مرد نیکوسرشت
زنی عاشقش شد یکی بدسرشت
به راه جوان چشم خود را بدوخت
ز بی مهری آن جانُ قلبش بسوخت
نشستش چنان بین راه پسر
کند عشوه هایش جوان را پکر
و روزی جوانک از او خسته شد
مثال یکی مرغ پربسته شد
به دختر بگفتا به خشمی جوان
که عشقت نباشد به قلبم نهان
بُود همسرم گوهری گوهری
کنم هرنفس رب خود شاکری*
نخواهم کنم من خیانت به او
نخواهم شوی از برایش هوو
نخواهم کنم من تو را شوهری
بیابش به راهی یکی دیگری
شوم من کنون بهر عشقت جدا
دهد روزیت جای دیگر خدا
شنیدش چو دختر کلام جوان
درید آن تنش را یکی از میان
بشد اشک چشمش به رودی چنین
چو آن قطره باران روان بر زمین
دوان شد برفتش سرای جوان
به کنجی بکرد آن تنش را نهان
برفت چون جوانک ز منزل برون
روان شد از آنجا یکی جوی خون
بکشت آن زنش دختر بدسرشت
شد آن ظلمُ کینش به رفتار زشت
بیامد چو یک دم به سر کینه اش
دریدش به خنجر چو آن سینه اش
برید آن شکم را به تیغی چنین
به صد تکه کردش یکی آن جنین
بیامد به ناگه جوان بر سرا
و دیدش چنین کل آن ماجرا
به یک سو چنان غرق خون همسرش
نبودش دگر جان بَرِ پیکرش
بگفتا به دختر که علت چه بود
چنین گرگ خویی مرام که بود
جوابش بگفتا چنین بر جوان
که عشقم نباشد به قلبت نهان
نخواهم ببینم تو با دیگری
نکردی تو آن دم مرا شوهری
بشد کینه ام آتشی در بَرَت
نهان شد چو خشمم بر آن همسرت
دو چیز است که از آن رهایی بجو
زنِ وحشیُ گرگ درنده خو
پر از هوای مهرت هوای جان خستم
به درب خان? تو چه بی ثمر نشستم
وَ شست دست دل را ترانه های باران
به روی بید ، لرزان چه خیس و پر شکستم
نه یک گلی که بویم ، نه بلبلی که مویم
نه نور شمعِ لبخند نه شیشهای به دستم
دو چشم نرگست را، شراب دیده بارم
به نوشت ای که جامت نخورده میپرستم
شکُفت از خرامت ظهور نسل شعرم
چه دُر فشانم امشب که با غمت نشستم
حرام گر گذارم سرم به روی بالش
چو قامتم سرم را به سنگ شب شکستم
تو تک ستاره من به آسمان عشقی
بدون ماه رویت در این شبم چه هستم
من و خیال خامت ، من و هوای دامت
به بند تو اسیر و ترا چه می پرستم !
در کوهساران فرو رفته ام
قطره قطره هایم را از زیر سنگ بیرون می کشم
با سکوت کوه می امیزم
وصدای حرکتم در مسیر دشت می پیچد
هر لحظه در کنار بوته ای /گلی
هر لحظه در کنار تو
وگاهِ باران
بانت قطره ها . موسیقی شگفت اب را می نوازم
می روم می روم تا در مسیر گیسوان گندمزاران
پای کوبان ورقص کنان زندگی را بسرایم
می روم می روم تا دستانم را به دریا بسپارم