شعره نو

صفحه خانگی پارسی یار درباره

شکوه عشق

در انجم چشم تو من خسته ترین هایم
به ضریح قلب تو دلبسته ترین هایم
ای هم نفس باران ای صدای پروانه
ای اوج شکوه عشق برگرد به این خانه
تا از لب مشکینت ،عطر سحری خیزد
بر صحن و سرای دل ،هم شبنمُ گل ریزد
خورشید به وجد آید ازبرق نگاه تو
مهتاب نیاساید از شب تا پگاه تو
چشمک نزنند انجم* از شرم نگاه تو
من گریه ی ان چشمم که هست براه تو


دل چاک چاک

دلم شد چاک چاک از برقِ ِ مویت
کِشم چهره به خاک از هجرِ ِ رویَت
نشینم هر زمان حیران و خسته
چونان دیوانه ای بر راه و کویَت
چو لیلی گم شوم در عشق مجنون
تویی مجنون و من در جستجو یت
در این عالم به چشمم چون تو گل نیست
شوم مست و خراب از عطر و بویَت
منم ان تشنه ی برق نگاهت
کنی سیراب مرا از آن سبویت؟
فقط بر من ز تو بس یک اشاره
که چون پروانه ای آیم به سویت.


دنیای افسون کار

زمان سردُ زمین سرد ،آسمان سرد
نشسته بر دلم دنیایی از درد
نباشد چشم من گریان ولیکن
به لب دارم همیشه خنده ای سرد
خدا باشد گواه ناله هایم
از این دنیای افسون کار ِ نامرد
کند افسون به صد رنگ ِ فریبا
به رنگ گرم و سرد، به قرمز و زرد
نباشد سازگار با من زمانه
نمیدانم خدا ، چه بایدم کرد
روم به خلوت و کنجی نشینم
کنم دنیا را با خوب و بدَش طرد
نبندم دل به افسون و فریبَش
ببینم خُرد او را چون ذره ای گََرد


کاش میشد...

کاش می شد راز سبز عشق را تفسیر کرد
یک نفس را با تپش تقسیم کرد
رفت و رفت و در پناه یک نگاه
برگ زرد لاله را تفهیم کرد.

کاش می شد در تب_ افسانه ها
یک شقایق را به مجنون هدیه کرد
گم شد و در بیکران ها غوطه خورد
زخم دیرین غزل را گریه کرد.

کاش می شد از امید و التهاب
لحظه های مرده را سیراب کرد
در کنار عشق های بی امان
غنچه ی افسرده را شاداب کرد.

کاش می شد در کنار غربت آواره ها
شاعر ی را از خدا سرشار کرد
ماند و زیر چتر یاس های بی قرار
با دلی از خستگی ایثار کرد.


به امید اون روزی که هیچ ای کاشی وجود نداشته باشه.