سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعره نو

صفحه خانگی پارسی یار درباره

ورود تنها

دام آن سلسله مویت غزل ناب من است
قصه هجرتو اندر دل بی تاب من است
چه کنم با غم فرقت چه بگویم باغیر
شاهد این همه جورت چشم بی خواب من است
راز این عشق بگو از قد طناز بگو
وصف این هجر بگو کاین همه در باب من است
روی زیبای تو اندر دل تاریکی شب
روشنی بخش شب و جلوه مهتاب من است
باز هم آب شدم رودم و تنها می روم
کان هم از جور تو و مهگل سیراب من است.


تیک

حوصله را
بند بند کرده ام
میان هر بندش
نخی کشیده ام
در دستانم میلغزد و ورد می شود
تسبیحی که از ح و ص ل ه هی نو می شود
و دوباره برمیگردد...
.
.
حوصله را دور میزنم
و چقدر بی حوصله
حوصله ام را هی تیک میزنم


حادثه

گاه به ابرها خیره می شوم
گاه به رود خانه
زمان اما چه پیاپی می گذرد در این خانه
دوباره چشمانم از حادثه ی بودنت تر می شود
شاید باز هم اشتباه می کنم
ولی هر روز که می گذرد
این حادثه تلخ تر می شود
دیگر کسی نمانده در میان جنگل زندگیمان
که نداندشکستن گل میخک را به پای نیلوفری خود خواه
شاهدان همه حاضرند
درختان? گل ها ? خورشید و ماه
وقتی به من پیچیدی و از ساقه عمرم گذر کردی
به تو عشق ورزیدم و تو فراتر رفتی
نمی دانستم که از من هم خواهی گذشت
نمی دانستم که سرنوشت چه خواهد نوشت


عروسک

باز هم عروسک شده ام
آری خودم خوب می دانم
بد عادت شده ام
باز هم باید آرام بنشینم یک جا
تا ببینم چه کسی بعد از اندک مدتی
می خرامد اینجا.
اینجا همان خانه بی کسی من
خانه تنهایی است
همان خلوت سرد و فریبنده ی اسباب بازی ست
امشب اینجا باز هم یک نمایش برپاست
یک هنرمندی تلخ
من تکان می خورم آرام آرام
در دست چه کسی هستم باز؟
نمیدانم !ای وای!
امشب اینجا خیمه شب بازی برپاست.
چه کنم وای! نمی دانم باز!
می کشد مرا به هر سو که خودش می خواهد
تند یا آهسته هر جور که دلش می خواهد
ای خدا او این بار چه دلش می خواهد؟!
می دانم که دگربار رها خواهم شد
باز هم بی کس و تنها
بی سر و بی دست و پا خواهم شد
نگهم خیره به یک سو
دست و پایم یک سوست
من در این گوشه ی تلخ جاماندم
با دست و بدنی آویزان واماندم.


بی کس

تو را از پشت پنجره سادگی
از فراسوی پرده های غم
چه ساده و زیبا یافتم

خاطراتت را در کنج دیوار بی کسی
در دل شب های تاریک و سیاه
چه آرام و دانه دانه بافتم

می دانم که دگردرگوشه گوشه اتاق های پرهمهمه و روشن قلبت
جایی برای من خالی نمیکنی
باز هم من فراموش شده ام
یادی از تارهای کهنه قالی نمی کنی

بی تو در همهمه سرد سکوت
در جاده متروک تنهایی
قدم می زنم

باز هم کمر راست می کنم
و پشت نیمکت سرد و ناراحت تقدیر
بر کاغذ های سفید زمانه قلم می زنم

کاش می توانستم به هنگام طلوع سپیده صبح
با پرهای امید? آسمان غم را بشکافم و پرواز کنم
دل از این زمانه سرد و سنگدل بکنم
عشق و شعر نو و تازه ای را آغاز کنم