دنیای این روزای من
خاک می گفت:
حکایت باران؟!!!
هراس گل سرخ؟!!
یادم نیست.
گل بی چاره من
رو به سوی حرمش
مست دوید
هیچ ندید!
زلف حیران
شب بارانی
هی کوبید!
گل من
پشت دیوار سکوت
گفت آهسته
ولی داد کشید
رمز شب را
.
.
ولی
.
.
رمز شب
در حافظه یاد نبود
جغد باران زده
هر شب
می خواند
آیه های تر و گنگ
تا دل پیچک پیر گیج رود.
گل من حس پرپر شدنش
هیچ نبود!
تا که آواز صنوبر
که بر انگشت تبر
نقش لبخند کشید!
ای شما...
ای دریغا...
من اسیر
سایه های شب شدم.
در جهان زندگان
بی هر نشان
در میان مردگان
وامانده ام
ندا فیروزی