سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعره نو

صفحه خانگی پارسی یار درباره

حکایت زن وحشی

به شهری یکی مرد نیکوسرشت
زنی عاشقش شد یکی بدسرشت
به راه جوان چشم خود را بدوخت
ز بی مهری آن جانُ قلبش بسوخت
نشستش چنان بین راه پسر
کند عشوه هایش جوان را پکر
و روزی جوانک از او خسته شد
مثال یکی مرغ پربسته شد
به دختر بگفتا به خشمی جوان
که عشقت نباشد به قلبم نهان
بُود همسرم گوهری گوهری
کنم هرنفس رب خود شاکری*
نخواهم کنم من خیانت به او
نخواهم شوی از برایش هوو
نخواهم کنم من تو را شوهری
بیابش به راهی یکی دیگری
شوم من کنون بهر عشقت جدا
دهد روزیت جای دیگر خدا
شنیدش چو دختر کلام جوان
درید آن تنش را یکی از میان
بشد اشک چشمش به رودی چنین
چو آن قطره باران روان بر زمین
دوان شد برفتش سرای جوان
به کنجی بکرد آن تنش را نهان
برفت چون جوانک ز منزل برون
روان شد از آنجا یکی جوی خون
بکشت آن زنش دختر بدسرشت
شد آن ظلمُ کینش به رفتار زشت
بیامد چو یک دم به سر کینه اش
دریدش به خنجر چو آن سینه اش
برید آن شکم را به تیغی چنین
به صد تکه کردش یکی آن جنین
بیامد به ناگه جوان بر سرا
و دیدش چنین کل آن ماجرا
به یک سو چنان غرق خون همسرش
نبودش دگر جان بَرِ پیکرش
بگفتا به دختر که علت چه بود
چنین گرگ خویی مرام که بود
جوابش بگفتا چنین بر جوان
که عشقم نباشد به قلبت نهان
نخواهم ببینم تو با دیگری
نکردی تو آن دم مرا شوهری
بشد کینه ام آتشی در بَرَت
نهان شد چو خشمم بر آن همسرت
دو چیز است که از آن رهایی بجو
زنِ وحشیُ گرگ درنده خو